زیر سایه درخت نشسته است. چشمش به ازدحام کفشهایی است
که از پلّههای اتوبوس پایین میآیند و از مقابلش به سرعت میگذرند.
هر بار برای توقّف آنها داد میزند: ووواکس، خخانم ... ووواکس، آآقا، واکس ...
بعد از هر پیاده شدن، پیادهرو از وجود کفشها خلوت میشود. پسرک خسته
از تکرار و صدا زدن، سر بلند میکند و مردی را بالای سرش میبیند.
برسش را برمیدارد، لبخند میزند. مرد، دمپایی میپوشد. پسرک با اندوه
به کفشها نگاه میکند.
- چرا شروع نمیکنی ؟
سسسفید ندارم، قققهوهای، سیا
مرد راه میافتد.
پسرک پشت دستش را برس میکشد و به کفشهای سفیدی نگاه میکند
که از او دور میشوند.
به سر خاک پدر، دخترکی
صورت و سینه به ناخن میخست
که نه پیوند و نه مادر دارم
کاش روحم به پدر میپیوست
گریهام بهر پدر نیست که او
مرد و از رنج تهیدستی رست
زان کنم گریه که اندر یم بخت
دام بر هر طرف انداخت گسست
شصت سال آفت این دریا دید
هیچ ماهیش نیفتاد به شست
پدرم مرد ز بیدارویی
وندرین کوی، سه داروگر هست
دل مسکینم از این غم بگداخت
که طبیبش به بالین ننشست
سوی همسایه پی نان رفتم
تا مرا دید، در خانه ببست
همه دیدند که افتاده ز پای
لیک روزی نگرفتندش دست
آب دادم به پدر چون نان خواست
دیشب از دیدهی من آتش جست
هم قبا داشت ثریّا، هم کفش
دل من بود که ایّام شکست
این همه بخل چرا کرد، مگر
من چه میخواستم از گیتی پست
سیم و زر بود، خدایی گر بود
آه از این آدمی دیو پرست
شخصی به شاعری گفت: شعری برایم بخوان
شاعر گفت: از متقدّمین یا از متأخرین؟
گفت: از متأخرین
گفت: از افکار خودم بخوانم یا از سایرین؟
گفت: فارسی باشد برای من فرقی نمیکند
گفت: قصیده بخوانم یا غزل؟
گفت: غزل باشد بشنیدنش راغبترم
گفت: ادبی باشد یا عاشقانه؟
گفت: عاشقانه باشد بهتر است
گفت: اگر میخواهی رباعی یا مثنوی بخوانم
گفت: مثنوی را ترجیح میدهم
گفت: رزمی باشد یا بزمی؟
گفت: بزمی باشد
گفت: عارفانه باشد یا حکایت؟
گفت: اگر از دلدادگی و عشق باشد مناسبتر است
گفت: عشق حقیقی باشد یا مجازی؟
آن مرد بیچاره مستأصل شد و گفت:
برای من همین مقدار که خواندی کافیست، بقیه را برای پدرت بخوان ...
باد هم گرمش شده است. چنان خودش را روی صورت آدم پهن
میکند که انگار تقصیر من است که تابستان شده است . . .
در این گرما میشود یک ساک مزیّن به رنگهای روشن و برّاق
بدست گرفت و با بچّهها جایی را نشان کرد و تنی به آب زد و گرما
را از رو برد . . . در این گرما میشود شیشههای ماشین را با اشارهای
تا آخر بالا برد، کولر را روی درجهی ۱ گذاشت، وردست مامان نشست
و سری به پریجون زد . . . در این گرما میشود سوار اتوبوس نشد تا
بوی عرق توی دماغت نرود و از بیاعتنایی تاکسیهایی که . . . ویژژژ
. . . ویژژژ . . . رد میشوند ناراحت نشد و برای گردنی که جلوی هر
چهارچرخهای خم میشود و برای صدایی که بقیّهاش در گرمای هوا
آب میشود، دلی نسوزاند . . . در این گرما میشود یک جعبه یونولیت
پر از بستنیهای یخی دست گرفت، سر چهار راه حنجره را پاره کرد و
پشت چراغ قرمز به هوس فروختن یکی، دو تا بستنی صد متر بالا و پایین
شد، روزی صد بار، شاید بیشتر، شاید هم کمتر . . . در این گرما میشود
عینک فروخت، از همان مدلهایی که تازه مد شده، چیزی نمیخواهد،
یک پارچه که عینک را رویش بچینی و یک آیینه که همه چیز را نشان
میدهد، صورت آراسته مشتریای که فقط یک عینک کم دارد و صورت
آفتاب سوختهای که تنها یک عینک اضافه دارد . . . در این گرما میشود
توی پیچ میدان ایستاد و یک دسته تراکت بین آدمها تقسیم کرد، روی این
تراکتها نوشته است : لاغری تضمینی . . . بخورید و لاغر بمانید . . .
تا این تراکتها تمام نشود از x تومان خبری نیست، یکی از تراکتها را
میخواند و با خودش فکر میکند که چرا بعضیها چاق میشوند، شاید
چون روزی فقط x تومان بستنی میوهای میخورند . . .
در این گرما میشود . . .
گفت با زنجیر، در زندان شبی دیوانهای
عاقلان پیداست، کز دیوانگان ترسیدهاند
من بدین زنجیر ارزیدم که بستندم به پای
کاش میپرسید کس، کایشان به چند ارزیدهاند
دوش سنگی چند پنهان کردم اندر آستین
ای عجب، آن سنگها را هم ز من دزدیدهاند
از برای دیدن من، بارها گشتند جمع
عاقلند آری، چو من دیوانه کمتر دیدهاند
جمله را دیوانه نامیدم، چو بگشودند در
گر بد است، ایشان بدین نامم چرا نامیدهاند
من یکی آئینهام کاندر من این دیوانگان
خویشتن را دیده و بر خویشتن خندیدهاند
آب صاف از جوی نوشیدم، مرا خواندند پست
گر چه خود، خون یتیم و پیرزن نوشیدهاند
به که از من بازبستانند و زحمت کم کنند
غیر از این زنجیر، گر چیزی به من بخشیدهاند
چوب دستی را نهفتم دوش زیر بوریا
از سحر تا شامگاهان، از پیش گردیدهاند
ما نمیپوشیم عیب خویش، امّا دیگران
عیبها دارند و از ما جمله را پوشیدهاند
ننگها دیدیم اندر دفتر و طومارشان
دفتر و طومار ما را، زان سبب پیچیدهاند
ما سبکساریم، از لغزیدن ما چاره نیست
عاقلان با این گرانسنگی، چرا لغزیدهاند
او، پدری بود که زندگی و رؤیاهایش یکباره فرو ریخت ...
پدر غرق در فکر و اندیشهی گذشته بود، ولی تنها چیزی که به یاد
میآورد تقاضایی بود که دخترش چند شب پیش از او کرده بود ...
دختر چند شب پیش نزد پدرش رفت و از او خواست تا یکی از داستانهای
کتاب جدیدش را برای او بخواند، ولی پدرش درگیر گزارشی بود که باید برای
کارش آماده میکرد.
پدر به او گفت: من وقت ندارم، برو آن را به مادرت بده ...
دختر گفت: مادر سرش از تو شلوغتر است ... و باز همانجا ایستاد.
بعد از مدّتی دوباره از پدرش خواست تا داستانی از آن کتاب را برایش بخواند،
ولی پدرش گفت: بگذار برای یه روز دیگه، باشه!
دختر هم در نهایت ادب گفت: باشه بابا ... سپس کتاب را روی میز گذاشت و
ادامه داد: هر وقت که آمادهی خوندن شدی برای خودت بخوان، امّا طوری بلند بخوان که
که من هم بشنوم ...
اینها چیزی بود که پدر پس از سانحهی دلخراش رانندگی که در آن دخترش را از دست داده
بود، به یاد میآورد. آن کتاب هنوز روی میز بود. پدر آن را برداشت و شروع کرد به خواندن،
امّا طوری بلند میخواند که دخترش هم بشنود!؟