روزی روزگاری یک شیر و یک پلنگ و یک سگ و یک خر در بیشهزاری میزیستند.
از قضا آن سال بارانی نبارید. رودخانه خشک بود و مزرعه غبارآلود و غذایی وجود
نداشت. شیر غرّید: چرا همه چیز به هم ریخته است؟ چرا باران نمیبارد؟ چرا غذایی
برای خوردن نداریم؟ شاید به این خاطر که یکی از ما مرتکب گناهی شده و خداوند از
ما خشمگین است. پلنگ گفت: آری، یکی از ما مرتکب گناهی شده است. سگ گفت:
حتما همینطور است. خر پیشنهاد داد: ما گناهانمان را خواهیم گفت تا خشم خداوند
فرو بنشیند و برایمان باران بفرستد. از این رو شیر آغاز به سخن کرد: من مرتکب گناه
بزرگی شدهام. من گاو مرد بیچارهای را شکار کردم. دیگر حیوانات گفتند: نه! نه! این گناه
بزرگی نیست. بعد پلنگ گفت: من گناه بزرگی کردهام. یک روز که پیرزنی از ترس من
میگریخت، من بزش را کشتم. دیگران گفتند: آه، نه، این کار هم گناه نبوده است.
بعد سگ گفت: دخترکی گربهای داشت که او را خیلی دوست میداشت. من با گربه
جنگیدم و او را کشتم. دیگران گفتند: آه، نه، این که اصلا گناه نبود! بعد سه حیوان دیگر
به خر نگریستند. خر گفت: مردی با من به دهکده میرفت. ایستاد و با دوستی حرف زد.
بعد من اندکی علف از کنار جاده خوردم. سایر حیوانات گفتند: آه! آه! آه!
این از گناهان نابخشودنی است! گناه به این بزرگی! بعد همه به خر یورش بردند و . . . .
برف تمام شهر را سپیدپوش کرده بود، سوز سرمای زمستان بدجوری بیداد میکرد.
پسرکی ژندهپوش پشتش را به دیوار تکیه زده، در حالی که از شدّت سرما در خود مچاله شده
بود، دست های سرد و کبودش را به هم میمالید تا شاید کمتر سرمای زمستان را احساس
کند، سوز سرما بدجوری به تمام بدن کوچک و نحیفش رخنه میکرد، به خاطر کفشهای
پارهپارهای که به پا داشت، نوک انگشتانش از شدّت سرما تاول زده بود، لباسهایش آنقدر
تکّهپاره بود که دانههای برف به راحتی داخل لباسش میشدند.
کمی آن سوتر، در یک خانهی ویلایی، پسرکی در کنار شومینه روی تخت راحت و نرمش به
خواب عمیقی فرو رفته بود.
زن که در را گشود، مرد خندان سلام کرد . . . . سلام، چیه، چه خبره ؟! چی شده این قدر خوشحالی؟! آه، چقدر هم چیز میز خریدی، گنج پیدا کردی !؟ . . . . آره، آره، اگه بدونی چی شده، با اضافه کاریم موافقت کردن . . . . اضافه کاری ؟ کی ؟! تو که این همه اضافه کاری میکنی ؟! . . . . بذار بیام تو تا بهت بگم . . . . بیا بیا.
مرد وارد تنها اتاق خونه شد، به سلام بچّهها پاسخ گفت و کنار رختخوابها نشست. بچّهها مشغول نوشتن بودند. بچّهها امشب باباتون میوه خریده. بچّهها با چشمهای باز به هم نگاه کردند و با سرعت به طرف کیسههای نایلونی دویدند . . . . یه دقیقه ساکت ببینم باباتون چی میگه . . . . آره، با اضافه کاریم موافقت شده، ۱۲ ساعت شیفت کاریمه، ۴ ساعت هم اضافه کاری قبلی، شب ها هم وایمیستم نگهبانی تا صبح ساعتی x تومن . . . . پس دیگه خونه نمیآی !؟ .... عیب نداره، عوضش دیگه غرغر صاحبخونه تموم میشه. دو سه سالی که بگذره، قرضها رو هم میدیم . . . .
نایلونها پاره شده و صدای خوردن میوه همه جا شنیده میشد . . . .
مرد اشکهاشو آروم پاک کرد .... خدایا شکرت.
در عوارضی ایستاده بود، هر ماشینی که رد میشد به سمتش میدوید و
فریاد میزد : آقا، خانم! بستنی، خیلی خنکه. بیشتر افراد او را مینگریستند،
اما هیچکدام به چشمان خستهاش، به بدن لاغر و تکیدهاش، به لبهایی که
با داشتن دهها بستنی خنک، خشک و ترکیده بود، اعتنایی نمیکردند. هیچکس
برای آن دستان زحمتکش و آن پاهایی که لحظهای از حرکت نمیایستاد،
ذرّهای ارزش قائل نبود. ناامید از کنار یک ماشین به طرف ماشینی دیگر
میدوید. کار هر روزش بود. خیلی خسته شده بود، امّا چارهای نداشت!
گرمای خورشید داشت به آرامی عرق سینهی آسمان را نیز در میآورد.
مثل هر روز ارکستر معدهاش به راه افتاده بود. دیگر به این صدا عادت کرده
بود، اما این صدا با صدای هر روز کمی فرق داشت. بلندتر و ناخوشایندتر
بود. دلش را به دریا زد، در جعبهی بستنیها را باز کرد تا یک بستنی بخورد.
دستی به بستنیها زد، همهی آنها در حال آب شدن بودند. بستنی را نخورد،
دوباره بلند شد تا زودتر بستنیها را بفروشد. خیلی گرم بود. سرش را پایین
انداخت تا پوست آفتاب سوختهاش را از اشعههای سوزان خورشید محافظت
کند. ناگهان صدای ترمز ماشین سوزش آفتاب را از یادش برد و بستنیها
قسمت آسفالت جادّه شد. پسرک روی زمین افتاده بود، دنیا مقابل چشمان راننده
تیره و تار شد. راننده یاد پسر خودش افتاد که همسن و سال همین پسر بچّه بود،
امشب جشن تولّدش بود و به عنوان هدیهی تولّد برایش دوچرخهای می برد.
او از زندان و پرداخت دیه و قصاص وحشت داشت. کسی که او را ندیده بود،
پس میتوانست برود. مرد رفت. پسرک روی آسفالت خیابان جان داد و مرد،
در حالی که هنوز چشمش به جعبهی بستنیهایی بود که میترسید
اشعهی سوزان آفتاب آبشان کند.
همان طوری که مادر حدس زد شد
پدر آمد به شهر و نابلد شد
به شهر آمد، بساط واکس وا کرد
نشست آنجا که معبر بود، سد شد
پدر را شهرداری آمد و برد
بساطش ماند بیصاحب لگد شد
پدر از معضلات اجتماعی است
که تبدیل به شعری مستند شد
و بعد آمد کوپن بفروشد امّا
شبی آمد به خانه گفت بد شد
دوباره ریختند و جمع کردند
خطر از بیخ گوشم باز رد شد
پدر جان کند و هی از خستگی مرد
نفس در سینهاش حبس ابد شد
به مادر گفت من که رفتم امّا
همان طوری که گفتی میشود شد
به یاد روی ماهش بودم امشب
نشستم گریه کردم جزر و مد شد ...